ف.قاف.

از اینجا شروع شد الف.با ی ما ...

ف.قاف.

از اینجا شروع شد الف.با ی ما ...

فراموشی

فراموشی درد امروز من است ،

نه البته ! به یاد می آورمش .. این درد تازه نیست...

این روزها خیلی پیش می آید

فراموش می کنم نفس کشیدن را .

چیزی گلویم را می فشارد

توان قدم برداشتن و حتی روی پا ایستادنم نیست

سرم گیج می رود

رنگی به چهره و حالی به چشمانم نمی ماند ...

این قلب که در سینه کم کم می ایستد از حرکت ،

سر می رسی و نگاهت یادآور حیات است برایم

برای این نسیان شرمنده ی توام؛ میدانی اما، حرفی نمی زنی

حرفت همان است که گفته ای ،

تکرار می کنم که فراموش نکنم

که فراموشی ام ریشه در فراموشی تو دارد ...

کاش می شد برهانی ام از این نسیان تا همیشه

این درد ... گلویم را می فشارد

من و هزاران عروس زیبا !


درختان عروس شده اند؛ لباس های سفید درخشان به تن کرده اند... عید در راه است...

صدای دلنشین اذان می کشاندم بیرون از کنج تنهایی.. چه حال خوشی دارد توی این برف ها به عشق تو رفتن تا مسجد امام رضا.

رد پایم که می ماند روی برف ها... برای هر قدمی حواسم را جمع تر می کند. پا جای پای دیگران نمی گذارم، که اگر به دنبالم آمدی، راحتتر پیدایم کنی..


از میان این ضیافت با شکوه درختان و برف و باد، دلت نمی خواهد برگردی زیر سقف اتاقت. صدای درختان را می شنوم که با هم حرف می زنند.. از زیبایی لباس های جدیدشان و لباس های سبزی که هنوز دست خیاط است...

بچه ها توی محوطه آدم برفی درست می کنند، عکس می گیرند، می خندند.


من هر روز تنها تر می شوم... تا تو را زودتر پیدا کنم.

تو که با خبری از دردهایم. تو که دست ما را خوانده بودی از روز اول...

تا دام در آغوش نگیرم نگرانم... تو که میدانی همه را.



عینکم پر شده از لکه های سفید. لباسهایم هم.

پاکش نمی کنم. تنوع خوبیست برای دل و جان ما که همیشه لکه های سیاه به خود دیده!

به جای سر آدم ها لکه های سفیدی می بینم، به جای دستشان، دلشان.


پیشنهاد هفته !: به جای عینک دودی، عینک برفی بزنید بعد از این.

زیباتر می شود دنیا. خیلی زیبا تر.


***

نوشته های بالا مربوط به دو روز پیش است و امروز هم برف و باران می بارد، اما از روی شاخه های درختان! از لباس جدید خسته شده اند!

امروز همه سر به زیر شده اند و فقط جلوی پایشان را نگاه می کنند! ... نمی دانم چرا روزهای دیگر ترسی از لغزش نیست... همه سرشان را بالا می گیرند و با اطمینان قدم های اشتباه را بر می دارند! و سر هم می خورند! زمین هم می خورند، اما به روی خودشان نمی آورند!


این هفته ام ، پر از حس معجزه !

گاهی معجزه ها هجوم می آورند به لحظه ها و قصه های تو ...

هر قدم ، هر درخت ، هر نفس ، هر آشنا یا غریبه ، هر اتفاق عادی عادی ... برایت شبیه معجزه می شود ..


اواسط هفته ای که گذشت در میان جمعی از دوستان بودم و برگه ای بدستم رسید : "اگه می خوای اسمتو بنویس !" و نوشتم. نه اینکه دلم نخواسته باشد ! اما واقعا آنچه را که دلم می خواست نمی فهمیدم .

پیامک زمان و مکان مقرر به من نرسیده بود ... ولی نباید جا می ماندم انگار ؛ دقایقی گذشته از ساعت قرار دوستان ، مطلع شدم ، منتظرم ماندند و شاید بیست دقیقه تا اتوبوسشان دویدم ... و چیزی توی گوشم زمزمه می شد انگار ...

رسیدیم و نشستیم . همسرش -با چشمانی که همه دنیا در عمقشان در چین و چروک های اطرافشان پیدا بود- از روزهای سخت می گفت ، از زمین دار روستایی که به خاطر مسائل تقسیم اراضی ، رها کرد و به شهر آمد و شاگرد مغازه لبنیاتی شد و بعد سبزی فروشی. لبنیاتی آب توی شیر می ریخت و سبزی فروش سبزی ها را در آب می گذاشت که سنگین تر شوند. پس آنها را هم رها کرد و با بیل و کلنگی سر چهارراه رفت برای کارگری بنایی. و اینجا دیگر مطمئن بود که نانی که به خانه می آورد حلال است ... و کم کم خودش اوستا شد و معماری نامدار : اوستا عبدالحسین برونسی . و بار ها برای انقلاب زندانی شد و کتک خورد و بعد هم جنگ و قصه هایش . که گفتند در کتاب "خاکهای نرم کوشک" آمده به تفصیل .

خانواده تصور کرده بودند که فقط دانشجویان علوم قرآنی مهمانشان هستند ، چهل نفر . اما ما هشتاد نفر بودیم و خانه جمع و جور و نقلی .

برای خداحافظی که بلند شدیم ، همسرش گفت دیشب به خوابشان آمده و گفته "فردا مهمان زیاد داریم ... اما نترسید ، همه جا می شن!"

کسی سرزده نرفته بود، خودش دعوت کرده بود، عدد مهمان ها را می دانست، و حتی این را که کسانی شاید خبردار نشوند از حرکت و جا بمانند ... یقین دارم می دانست.

این هفته نامه !

ساعتی از غروب می گذشت ...

بسته پستی به نام من به مسئول خوابگاه نرسیده بود و اینترنت سایت مرکزی قطع بود . دست از پا دراز تر با پاهای بی جان ، تن خسته و درمانده را می کشاندم به سمت خوابگاه ... اشک در چشمانم حلقه زده بود ، تنها بودم ... از شب گذشته گرسنه بودم و چیزی برای خوردن نداشتم ؛ به جز لبنیات و تخم مرغ ! که معده ی وامانده پذیرای هیچ یک نبود!

به زحمت قدم بر می داشتم و ماه را می دیدم که از میان شاخ و برگ درختان و ازدحام کلاغ ها تعقیبم  می کند و چشم از من بر نمی دارد !

با خودم فکر می کردم .. شاید هم بلند بلند حرف میزدم :"... شوخی می کنی با من؟ ینی چی؟ چه درسی داره آخه!؟ قراره چیو بفهمم!؟ به دادم برس دارم می میرم!... هوامو داری که ؟ نه آقا؟!... صبر می کنم..."

اما حقیقتا احساس عجز و بدبختی کم کم بر من چیره می شد... و اشکهای روان را دیگر نمی توانستم کنترل کنم..

به خوابگاه رسیدم و توی آینه اشکهایم راپاک کردم .. با آخرین رمق پا را روی اولین پله گذاشته و صدایی متوقفم کرد !

در عین ناباوری فرشته ای را دیدم که برای بردن من از این جهنم فرستاده شده بود !  که مرا به خانه اش ببرد ! و حتی برای شامم سوپ تهیه کند ! و حتی سر راه برای سلامی به سوی آقای عشق براند ! تا شرمندگی بماند برای من مثل همیشه ! وای که "من حیث لم یحتسب" ات چه مصداق های عجیب و شگفت انگیزی پیدا می کند خداوند !


نتیجه گیری هفته :

اگر در خوابگاهی ساکن شده اید، پس از غذاهای سرد مزاج فورا "نبات داغ" صرف کنید! چون اگر کار از کار بگذرد و افاقه نکند و بوی‍‍ژه اگر هم اتاقی ها به شهر خودشان رفته باشند! ، و سرپرست خوابگاه اتفاقا آنجا نباشد و درمانگاه دور باشد، و مجبور شوید خودتان سرم درست کنید با قند و نمک ! و بخورید که از افت فشار مرحوم نشوید ! آرزوی مرگ از کمترین عواقبش است!


نتیجه گیری هفته پیش! :

هرگز تحت هیچ شرایطی حتی در ایمن ترین جیب دنیا گوشی تلفن همراه را با خود به داخل سرویس های بهداشتی! نبرید! چون ممکن است در چشم بر هم زدنی، توی شهر غریب! ارتباطتان را با همه دنیا از دست بدهید و همه عکس های خاطره انگیز و فایل های مهم را! و زندگی در برابر دیدگانتان تیره و تار شود. و وامصیبتا ! اگر شماره را از دوران طفولیت خود داشته باشید (مثل من!) و به نام مامانتان باشد! و مجبور باشید منتظر بمانید که برود سیم کارت را برایتان بگیرد و پستش کند! و پستچی احمق تا نه روز نیاورد به شما تحویلش بدهد! و بلند شوید تا مرکز مرسولات انبوه شهر بروید تا از احمق یاد شده پس بگیریدش !


تا هفته بعد! بدرود!

شورانیدگان!


دانه های برنج را توی آب جوش سرازیر می کنم .

پافشاری بر سکون و آرامش بی فایده است، ناچارند با آبهای ملتهب و خروشان همراه شوند.. زیر و زبر شوند...

روی آب می آیند، به هم می ریزند. قل قل می کنند. رنگ عوض می کنند...

آن جدیت قبل از غرق شدن را ندارند دیگر! شل شده اند.. وا رفته اند.

غرق شده اند در ازدحام و هیجان مولکول های آب! که حرارت دیوانه شان کرده.. و به در و دیوار قابلمه می کوبند خودشان را! جو گیر شده اند برنج ها هم!