ف.قاف.

از اینجا شروع شد الف.با ی ما ...

ف.قاف.

از اینجا شروع شد الف.با ی ما ...

دست فروش


اکثر مسافران پیاده شدند و چند نفری پراکنده و دور از هم، روی صندلی های آبی واگن بانوان، خسته و مچاله، جا مانده اند ...

به من نزدیک می شود که دور از دیگران تکیه داده ام به دیوار شیشه ای کنارم و به دست ها و کفش ها نگاه می کنم و نمی فهمم چرا برای فرار از سرما دست کم، به هم نزدیک نمی شوند و نگاهشان را حتی می دزدند از هم.

تنها صدای اوست که به گوش می رسد و ناله ی قطار که می پیچد در تونل. "خانوما کسی نخواست؟ "  مقابل من ایستاده، نگاهم برای توضیح بیشتر ترغیبش می کند، "پشیمون نمی شی، این ریمل رو جز من هیشکی نمیاره. به این قیمتم جایی پیدا نمی کنی، مکس فاکتورم دارم، اما این بهتره. خورده مژه داره، اصلا هم نمیریزه..."

فرچه را می پیچاند و بیرون می کشد، تا حرف هایش را ثابت کند،.. در چشمان و دستانش لرزشی نامحسوس است ، و شاید خیالاتی که از دلش می گذرد ، لبهایش را تند و تند خشک می کند .. انگار بی آنکه به کلمات فکر کند به زبان می آوردشان.. تکرار مکررات .. به چشمانش نگاه می کنم، مرا نمی بیند انگار، بی وقفه در مورد محصول منحصر به فردش می گوید و منتظر واکنش من نمی ماند. .. می گویم:"به مژه هام ریمل نمی زنم." تا خودش را خسته نکند، یا شاید مرا هم ببیند و بشنود. باز بی توجه ادامه می دهد، اما ناگهان انگار به یاد آورده باشد، "چرا ؟ آرایشتو تکمیل می کنه" کارشناسانه به چشمانم نگاه می کند، :"اتفاقا چون مژه هات بوره، برا تو واجبه، کلی چهره تو تغییر میده..." واجب!؟ حرفش را قطع می کنم "دوس ندارم سنگین بشن مژه هام"، "سنگین نمیشه اصلا! اینو خودم تضمین می کنم، الان آرایشی هم نیس تو این واگن که دارم بهت می گم، از جنسای اینا نیس . تلفنمم میدم داشته باش ، اگه بردی و راضی نبودی تماس بگیر باهام، اینا رو برا خودم میارن فقط، دختر خودمم از همین استفاده می کنه، رو چش خودمم هس ، می خوای .. بذار امتحانش کنم برات ببینی .." دستش را نزدیک صورتم می آورد، چهره اش نشان نمی دهد دخترش آنقدری سن داشته باشد که ریمل بزند، با لبخندی ممتنع نگاهش می کنم. عقب می رود. خسته می شود. در سکوت روی صندلی مقابلم می نشیند. وسایلش را ولو می کند روی صندلی کنار دستش . بی تفاوت نگاهی به مسافران می اندازد تا آن سر واگن. لبهایش را می جود و انگشتان دستش را می شکند.. تلفنش را از جیبش بیرون می کشد، کمی با تردید خیره می شود به صفحه نورانی گوشی و بالاخره به سمت گوش می برد. بغض می کند پس از لحظات طولانی سکوت، و آرام می شکندش .

نگاه مسافران یک دفعه به سویش برمی گردد، سرش را به کیف دستی روی زانوهایش نزدیک می کند و آهسته به سختی می گوید:"پس کجاست؟ من از تو می خوامش لعنتی! دهنتو ببند! تو با من مشکل داشتی، با خودم حلش کن ... چیکار کنم بی انصاف!؟ از کجا بیارم ؟... " صدایش ضعیفتر می شود و من که مقابلش نشسته ام به زحمت همین کلمات آخر را هم می شنوم.

همه مسافران بی هیچ تاسف و تاثری فقط نگاهش می کنند. برای ارضای کنجکاوی شاید.

در ایستگاه ماموری نیست. پیاده می شود. با پاهایی بی رمق خود را از پله ها بالا می کشد، و من به دنبالش. این ایستگاه پله برقی ندارد. از پشت سر خمیده تر به نظر می رسد،.. دوست دارم جرات پیدا کنم و با گامهای بلند تر خودم را به او برسانم، همپایش شوم، سکوتش را بشکنم ... نمیدانم از چه حرف می زد ، نکند فرزند دلبندش ؟!... دخترش ...

با قصه هایم


صبح پکر و بی حال جمعه ؛ چند دقیقه ای متفکرانه ایستاده بودم جلوی قفسه کوچک کتاب ها و به یاد نمی آوردم که برای برداشتن کدام کتاب اینجا هستم ! همان طور که کتاب ها را نگاه می کردم ، در ذهنم ورقشان می زدم . این ها بهترین دوستان من هستند ،  در هر شرایطی می توانند حالم را بهتر کنند و این را ثابت کرده اند ..

این یکی ... چه شب هایی را با او زندگی کرده ام ... آن سال که زمستانش خیلی سرد بود و رنگ به رخ شهرمان نمانده بود ، روی برف های پشت بام راه می رفتم و از صدای برف هایی که در دل هم هل می دادمشان ذوق می کردم ! یک دستم کتاب و یک دست فنجان چای ، که می گرفتمش نزدیک صورتم تا دماغم یخ نکند ! انگار می کنم در شهر قصه قدم می زدم . با مردمش همراه می شدم ، تمام سعیم این بود که به افکارشان فکر کنم و درکشان کنم و لذتی بالاتر از این برایم وجود نداشت ... مادر پی در پی صدایم می زد ، "بیا پایین ، سرما می خوری دختر ... ، بیا ببین کی اومده ... "، منتظر بودم ... پله ها را با شادی پایین می دویدم ، و در آشپزخانه پیدایش می کردم ، " مامان ! هیشکی نیومده ! "

همین طور که سرگرم کارش بود ، " خوب مادر بشین پهلوی بخاری ، کتابتم بخون ... "

فنجان چای را دوباره داغش می کردم و راه می افتادم و او با صدای بلندتر که " پس اون شال گردنو بپیچ دور گردنت حداقل ... " من دوباره به پشت بام رسیده بودم ، و دیگر هر چه صدا می زد که تو آمده ای ، پایین نمی آمدم ...

یا تابستان آن سال که برق می رفت و خانه هایمان تاریکتر می شد ، من که ساعتی پیش از غروب در ایوان کوچکمان کنار گلدان های شمعدانی و حسن یوسف بساط پهن کرده بودم به مدد مهتاب و نور شمع کتابم را با ولع همراه با ترس از احتمال خیلی ضعیف عبور سوسکی از آن حوالی تا آخرین صفحه می خواندم و می دویدم سمت اتاقم و تحت هیچ شرایطی حاضر نبودم در آن تاریکی دوباره پا به ایوان بگذارم!

کاش هیچوقت فکر نمی کردم بزرگتر شده ام و احتمالا لازم است اعتقاد پیدا کنم به یک سری مزخرفات از این دست که چون کارهای مهمتر از کتاب خواندن هم هست، نباید اینقدر برایش وقت گذاشت و اینکه داشتن لحظاتی به این شیرینی و دلچسبی از راههای دیگری هم ممکن است و یا مثلا این که آدم ها هم ممکن است بتوانند دوستانی به خوبی کتاب ها باشند و به سادگی می توان جایگزینشان کرد.


زخمای بزرگونه


کوچیکتر که بودم ، اگه موقع بازی و بدو بدو زمین می خوردم ، با چشمای پر از اشک می نشستم رو زمین و دست و پاهام رو واسه پیدا کردن زخمای احتمالی وارسی می کردم تا اگه خطی و خراشی دیدم ، زود ببرم به بابا نشون بدم ...

بابا روی زانو کنارم می نشست و تو چشمام نگاه می کرد ، می گفت چه بزرگ شدی دخترم !  توی آینه نشونم می داد ؛ می گفت خودت ببین بزرگ شدی بابایی ! اشکامو پاک می کرد و تو آینه بهم لبخند می زد . تحسین رو تو چشمای آرومش می دیدم، و باور می کردم تصویرم بزرگتر از همیشه ست ...  و هر بار که بزرگتر می شدم ، به همین مناسبت بابا ، "یه حرف بزرگونه" یادم میداد ...

یادمه اون روز گفت : بابایی اگه یه وقت زمین خوردی و بابا پیشت نبود و هیشکی نبود ، یادت نره که خدا اونجاست بابایی ، دستشو بگیر و بلند شو ، خودت نشونش بده که بزرگ شدی ، ازش خواهش کن یه حرف بزرگونه یادت بده  ...

ته دلم خالی شد . محکم بغلش کردم و صورتمو به صورت تیغ تیغیش چسبوندم و چشمامو بستم ... کجا می خوای بری بابایی؟ ... هیچ جا عزیزم ، همین جا پیشتم دختر گلم ، گفتم "اگه" نبودم ... نه ! خودتم باش ، باشه میذارم خدام کمکم کنه ، ولی خودتم باش ، باشه ؟ ... هستم بابایی ، همیشه پیشتم ...

مطمئن که شدم ، با خنده خودمو از تو بغلش بیرون کشیدم و لپشو بوسیدم و رفتم تو دنیای بازیها ...

صبح خاموش !


صبح می شود ساعتی دیگر ،

و چون هر روز ،

من خاموشم ،

ماه خاموش است ،

شهر خاموش است ،

مردمان خاموشند ،

درختان خاموشند

            و آسمان ؛

خورشید طلوع می کند ساعتی دیگر ... اما ،

اینجا کسی روشن نمی شود

...


ترسیدیم ؟


از شکست ترسیدیم، پس باختیم!

زندگی را باختیم، تمام اکنون را و آینده را.

از تنهایی ترسیدیم، پس مهربان شدیم و لبخند زدیم و آدم ها، فریب صداقت دروغینمان را خوردند و تنهایی ما را پر کردند ،

و باز تنهای تنها ماندیم

و باختیم، تمام آدمیتمان را .

از آدم ها تر سیدیم و از دلدادگی ، پنهان شدیم در میان خویش

و باختیم تمام فرصت عاشقی را و

لذت انتظار را،

و ضعیف و ضعیف تر شدیم که نَـگِریستیم و از ضعف  ترسیدیم.

 

و از سکوت ترسیدیم پس گزافه گفتیم و لاف زدیم ،

و از نِگَــریستن ترسیدیم و از رویارویی ،

چشم ها را بستیم و بینا پنداشتیم خویشتن را .

و از نادانی ترسیدیم و دانایی را هرگز نفهمیدیم ،

و باران را نفهمیدیم و از تر شدن ترسیدیم ،

و آدم ها را نفهمیدیم که همیشه از آدم ها ترسیدیم ،

 

از بلندی خود را کوچک دیدیم ، که بزرگ می پنداشتیم ... پس ترسیدیم

و در تاریکی بی نور یافتیم خود را ، که روشن می پنداشتیم ... و ترسیدیم ،

و از کودکی ترسیدیم ، پس زودتر بزرگ شدیم و بزرگتر ، پس بچه گانه ماندیم و کوچکتر ...

 

از بازی ترسیدیم و از باختن ...

پس شکست خوردیم  که جنگیدیم !