ف.قاف.

از اینجا شروع شد الف.با ی ما ...

ف.قاف.

از اینجا شروع شد الف.با ی ما ...

تولد


توی این روزهای آشفتگی آدم ها ...

بعد از مدتی به هم ریختگی برنامه ها و بیکاری ها و بی حوصلگی ها و دلتنگی ها.. و خرابکاری ها و بداخلاقی ها و اوقات تلخی های آدم بزرگهای اطرافت ؛

از قشنگترین و هیجان انگیزترین اتفاقاتی که ممکن است بیفتد دور و برت ، و حالت را حسابی زیر و رو کند ، تولد یک زندگی ست ، در همین نزدیکی ، همین آپارتمان شماره 3 .

شیفته تماشای این آدم کوچولو هستم . یک معصومیت شیرین .. پیچیده لای کلی لباس و پتو ! با چشمان پف کرده و مژه های بلند، انگشتان ظریف و ناخن های کشیده .. و پوستی وحشتناک لطیف.. که قلبش مثل گنجشک می تپد.. تند و تند ... و همه را با اخم برانداز می کند.. که قربان صدقه اش می روند !

پدرش از شادی می خواهد تمام شهر را شیرینی بدهد.. و مادر با دیدنش تمام دردها را فراموش می کند ... 


همیشه مسئله دارم با یک نوزاد ... یک پدیده دشوار ، یک معجزه . ذهنم نمی تواند حلش کند . بفهمدش . چرا و چگونه اش را . تولد یک انسان ، یک زندگی دیگر ، همیشه جدید است برایم و به همان اندازه بار اول عجیب و باورنکردنی !


پایان دلتنگی ها ... مثل رویاست ! آقای مهربانی ها ...


از اینکه دعوتم کرده اید به همسایگی، عجیب خوشحالم..

استادی می گفت ... به دیدار شما آمدن ، نه سعادت است ، نه مصلحت ، نه قسمت . دعوت است فقط .

پس اجازه بدهید .. مغرور شوم به خاطر این دعوت ! بگذارید فخرفروشی کنم ، به همه بگویم همسایه شما می شوم .. که بیشتر صدایتان میکنم .. بیشتر می آیم در جمع دلدادگانتان، می نشینم گوشه ای و گوش می سپارم به شما .. که راهنمای دلم می شوید .. و شما برای این نزدیکی دعوتم کرده اید ... نه؛ فکر نمی کنم قسمت ، یا مصلحتم بوده باشد .. شما که تنهایم نمی گذارید در شهر غریب ...ای ضامن آهو ...

    و شما می دانید ... ترک این خانه و شهر خودم ، هجرت نیست برای من ، پایان هجرت است ...

آقای عشق ! آقای خوبی ها ...

تا این دوری تمام شود.. هر شب چشمانم تر است از شوق و خدا را شکر می کنم ، برای هر شب کمتر شدن این فاصله و زنده بودنم هنوز ؛ به قدر لطفی که به من داشته .. که وصفی و اندازه ای برایش ندارم ...


آقای دل های تنها و غریب ، میلادتان مبارک .


ادامه زندگی ..!


ایست گاه بدی نبود "کنکور" !


هر چند من با وجود خلق و خو هایی مثل شمرده شمرده حرف زدن و لقمه لقمه غذا خوردن ، کلا برای عبور از چنین توقف هایی عجولم ...

مخصوصا وقتی کلی آدم دیگر مثل تو در ایستگاه باشند و متقاضی بلیت همان قطار، و واگن ها کفاف همه را ندهند ؛ و به ضرب و زور بخواهی در اولویت ها قرار بگیری که سوار همین قطار بشوی و بروی مرحله بعد ! ـ یعنی ایستگاه بعد! ـ

البته خیلی از مسافران مشتاق سفر نمیدانند ایستگاه بعد کجاست ؛ تلاششان فقط برای این است که در این ایستگاه نمانند ! بعضی هم فقط مناظر شگفت انگیز مسیر را دوست دارند ! ـ که البته این اصل مهمی ست ! تا ایستگاه بعد راه زیادی درپیش است ـ بعضی هم بعد از سوار شدن می فهمند اشتباهی سوار شده اند و ممکن است گم شوند ! و عده ای از این دسته با بی خیالی طی می کنند ! اما من ، با وجود آرامشی که عموم مردم در اولین ملاقات ها به نمودش در چهره ام اذعان دارند !، آدم کم تحملیم !

این بود که ترمز اضطراری را کشیدم و با وجود همه مصائب! و سختی ها تا خود ایستگاه پیاده برگشتم و دوباره تقاضای صدور بلیت دادم و حالا یکی دو ماهی باید همین حوالی پرسه بزنم تا اگر جایی برایم بود ، صدایم بزنند !


کلی کار نیمه تمام و کتاب نخوانده و فکر های نپخته ریخته ام در چمدانم . که در طول مسیر که بیکارم (!) به آنها رسیدگی کنم ...


چشمان عاریتی


از اولین باری که از نیمکت ردیف اول کلاس، به پشت میز ردیف دوم نقل مکان کردم، دانستم که چشمانم را گم کرده ام ..

چشمانی که تو را می دید در هر کجا که بودی، و فاصله ها را تا رسیدن به تو می پیمود و این پیمایش به درد نمی آوردشان.

چشمانی که گمم نمی کردند هرگز، با تمام کوچکی ام، هر لحظه می دیدم کجای زندگیم و با تو چند قدم فاصله دارم...؛ فاصله ها زیاد شد و گذشت حسابمان از چند قدم و چند کوچه و چند آبادی و چشمان بی رمق دوریت را تاب نیاوردند...

و من با جفتی چشم عاریتی تا آخرین نیمکت عقب نشینی کردم و با ساده لوحی گمان کردم هنوز هر چه سپیدی ست بر تخته ی سیاه می بینم و هر چه سپیدی ست در خاطرم خواهد ماند...


گهگاه مقابل آینه مجبور می شوم برشان دارم از روی صورتم، و به خاطر بیاورم که مدتهاست چون گذشته نمی بینمت .. و چشمان بلورین فریبی ست تا شرم قدرناشناسی آزارم ندهد... به خاطر بیاورم که سپیدی ها را با تیرگی ها و کدورت ها آمیخته ام و گاهی روزنه ها را حتی از دست داده ام...

چشم هایی که هدیه تو بود و نقش تو در آن بود همیشه را ، جایی میان نیمکت اول و آخر جا گذاشته ام... چگونه به دیدارت بیایم بار دیگر!؟


از این شتاب تلخ ...


دلم می خواست بر می گشتیم به روزگاری که می توانستم برای عزیزم نامه بنویسم و انتظار بکشم برای جوابش! یا حتی خدا خدا کنم که برسد به دستش نامه ام.

هر بار که پستچی برایم نامه می آورد، مشتاقانه روی کاغذ ها دنبال نامش می گشتم و پیدایش که می کردم همان دم در تا آخر می خواندمش و شب قبل از خواب دوباره می خواندم، و فردا دوباره. 

دلم لک زده برای موهبت هایی که باید کلی حوصله خرج کنی و دندان سر جگر بگذاری تا نصیبت شوند.

برای حرف هایی که تنها یک بار، در نهایت تلاش نویسنده برای خوش خطی اش ، برای تو نوشته می شود و هیچ نسخه دیگری هم ندارد، و با احتیاط و رعایت تمام آداب و تجلی محبت در تک تک کلمات نگاشته می شود، چون ممکنست جبرانش ساده نباشد شکستن دل عزیزی. لک زده دلم برای حرف هایی که آنقدر فکر شده باشند وآنقدر صادقانه آمده باشند روی کاغذ، که بشود هزار بار خواندشان و سیر نشد.

روزگاری که فرصت ها برای گفتن آنقدر کم بود که حرف های ارزشمند داشتیم برای هم و آن قدر صبر می کردیم برای آن لحظه که یاد می گرفتیم بیهوده خرجش نکنیم و در عوض تمام مدت دوری را، نگاه می کردیم، می شنیدیم، فکر می کردیم، کلمات را سبک و سنگین می کردیم و جمله ها را پس و پیش.

روزگاری که انتظار می کشدیم که باران ببارد و صبر می کردیم تا میوه ها روی شاخه های درخت برسند خودشان. و فقط مزه ی خودشان را بدهند!

مادر بزرگ می گفت:"عجله کار شیطونه" راست هم می گفت که "آخرالزمان شده"!

شیطان می تازد بر دنیا، و انسانیت را جا می گذاریم، زیادی سنگین است برای اینکه بتوانیم با این سرعت حملش کنیم.