ف.قاف.

از اینجا شروع شد الف.با ی ما ...

ف.قاف.

از اینجا شروع شد الف.با ی ما ...

ترسیدیم ؟


از شکست ترسیدیم، پس باختیم!

زندگی را باختیم، تمام اکنون را و آینده را.

از تنهایی ترسیدیم، پس مهربان شدیم و لبخند زدیم و آدم ها، فریب صداقت دروغینمان را خوردند و تنهایی ما را پر کردند ،

و باز تنهای تنها ماندیم

و باختیم، تمام آدمیتمان را .

از آدم ها تر سیدیم و از دلدادگی ، پنهان شدیم در میان خویش

و باختیم تمام فرصت عاشقی را و

لذت انتظار را،

و ضعیف و ضعیف تر شدیم که نَـگِریستیم و از ضعف  ترسیدیم.

 

و از سکوت ترسیدیم پس گزافه گفتیم و لاف زدیم ،

و از نِگَــریستن ترسیدیم و از رویارویی ،

چشم ها را بستیم و بینا پنداشتیم خویشتن را .

و از نادانی ترسیدیم و دانایی را هرگز نفهمیدیم ،

و باران را نفهمیدیم و از تر شدن ترسیدیم ،

و آدم ها را نفهمیدیم که همیشه از آدم ها ترسیدیم ،

 

از بلندی خود را کوچک دیدیم ، که بزرگ می پنداشتیم ... پس ترسیدیم

و در تاریکی بی نور یافتیم خود را ، که روشن می پنداشتیم ... و ترسیدیم ،

و از کودکی ترسیدیم ، پس زودتر بزرگ شدیم و بزرگتر ، پس بچه گانه ماندیم و کوچکتر ...

 

از بازی ترسیدیم و از باختن ...

پس شکست خوردیم  که جنگیدیم !


 

به یاد باران


به نام تو


صدای پای باران را که می شنوم، بی درنگ خود را به پشت بام می رسانم، تا سلامت را پاسخ گویم...

سعی می کنم پشت هجوم باران ها، چهره ات را ببینم ، نمی شود، چشمانم را می بندم، حتما این گونه خواهد شد ! هر باران که چشمان و لبان و گونه هایم را تر می کند، آتش دلتنگی فروکش می کند در جانم... و صدای نجوایشان می رسد به گوشم، هر نفر باران، که مهمان صورت و دستانم می شود، قاصد پیامی ست از تو، سراپا گوش شده ام ، مدتها تشنه ی شنیدنت بوده ام ... چقدر حرف نگفته داریم... کاش تمام شب را بباری تا سحر، و آنگاه من با تو خواهم گفت عاشقانه، تمام آنچه را که می دانی ..

پیامبران کوچکت، هر آنچه فرموده بودی، به تمامی بر جانم ریختند ... که دلتنگم بوده ای، تمام این شبهای تنهایی را، چشم از من برنداشته ای، آن روز که خسته بودم از رفتن، توان پاهای درمانده ام شده ای ، شکوفه های گیلاس را، به خاطر من سر دیوار باغ کاشته ای، و هر صبح پیش از هر کسی تو به من سلام می کردی، اما من، بی قیل و قال باران ها، سلامت را نمی شنیدم انگار ...  

گفتند که دردِ دلِ مادر را چاره ای اندیشیده ای، و میدانی رویاهای همه ی کودکان شهر را ، خوابهایی برایشان دیده ای ... و این که شب هاغُرغُر جیرجیرک ها را می شنوی و لحظه ای از یاد نبردیشان ، و فردا حقیقت روشن خواهد بود حتی برای آن ماهی که صید می شود، که در حال تسبیح تو تسلیم خواهد شد...

پیامبرانت برایم آرامش ارمغان آوردند،  خیالم راحت و دلم قرص شده، نمیدانم همه سلام تو را و پیام باران ها را، هر بار که برای دوباره زنده کردن زمینیان اعزامشان می کنی، می شنوند یا نه ؟! ما این روزها هم صحبت خوبی برای یکدیگر نیستیم، زمین خسته کننده شده، تو با ما سخن بگو، سخنی از جنس آسمان، پیام آوری به ما هدیه کن که حرفهایش بوی تو را بدهد و دلمان را قرص کند.

 

به نام تو ... دلم به نام تو  و هر لحظه ام ...