-
فراموشی
شنبه 16 خردادماه سال 1394 22:04
فراموشی درد امروز من است ، نه البته ! به یاد می آورمش .. این درد تازه نیست... این روزها خیلی پیش می آید فراموش می کنم نفس کشیدن را . چیزی گلویم را می فشارد توان قدم برداشتن و حتی روی پا ایستادنم نیست سرم گیج می رود رنگی به چهره و حالی به چشمانم نمی ماند ... این قلب که در سینه کم کم می ایستد از حرکت ، سر می رسی و نگاهت...
-
من و هزاران عروس زیبا !
شنبه 19 اسفندماه سال 1391 14:04
درختان عروس شده اند؛ لباس های سفید درخشان به تن کرده اند... عید در راه است... صدای دلنشین اذان می کشاندم بیرون از کنج تنهایی.. چه حال خوشی دارد توی این برف ها به عشق تو رفتن تا مسجد امام رضا. رد پایم که می ماند روی برف ها... برای هر قدمی حواسم را جمع تر می کند. پا جای پای دیگران نمی گذارم، که اگر به دنبالم آمدی،...
-
این هفته ام ، پر از حس معجزه !
شنبه 12 اسفندماه سال 1391 17:37
گاهی معجزه ها هجوم می آورند به لحظه ها و قصه های تو ... هر قدم ، هر درخت ، هر نفس ، هر آشنا یا غریبه ، هر اتفاق عادی عادی ... برایت شبیه معجزه می شود .. اواسط هفته ای که گذشت در میان جمعی از دوستان بودم و برگه ای بدستم رسید : "اگه می خوای اسمتو بنویس !" و نوشتم. نه اینکه دلم نخواسته باشد ! اما واقعا آنچه را...
-
این هفته نامه !
شنبه 5 اسفندماه سال 1391 15:07
ساعتی از غروب می گذشت ... بسته پستی به نام من به مسئول خوابگاه نرسیده بود و اینترنت سایت مرکزی قطع بود . دست از پا دراز تر با پاهای بی جان ، تن خسته و درمانده را می کشاندم به سمت خوابگاه ... اشک در چشمانم حلقه زده بود ، تنها بودم ... از شب گذشته گرسنه بودم و چیزی برای خوردن نداشتم ؛ به جز لبنیات و تخم مرغ ! که معده ی...
-
شورانیدگان!
جمعه 26 آبانماه سال 1391 19:58
دانه های برنج را توی آب جوش سرازیر می کنم . پافشاری بر سکون و آرامش بی فایده است، ناچارند با آبهای ملتهب و خروشان همراه شوند.. زیر و زبر شوند... روی آب می آیند، به هم می ریزند. قل قل می کنند. رنگ عوض می کنند... آن جدیت قبل از غرق شدن را ندارند دیگر! شل شده اند.. وا رفته اند. غرق شده اند در ازدحام و هیجان مولکول های...
-
تولد
شنبه 15 مهرماه سال 1391 01:30
توی این روزهای آشفتگی آدم ها ... بعد از مدتی به هم ریختگی برنامه ها و بیکاری ها و بی حوصلگی ها و دلتنگی ها.. و خرابکاری ها و بداخلاقی ها و اوقات تلخی های آدم بزرگهای اطرافت ؛ از قشنگترین و هیجان انگیزترین اتفاقاتی که ممکن است بیفتد دور و برت ، و حالت را حسابی زیر و رو کند ، تولد یک زندگی ست ، در همین نزدیکی ، همین...
-
پایان دلتنگی ها ... مثل رویاست ! آقای مهربانی ها ...
جمعه 7 مهرماه سال 1391 15:22
از اینکه دعوتم کرده اید به همسایگی، عجیب خوشحالم.. استادی می گفت ... به دیدار شما آمدن ، نه سعادت است ، نه مصلحت ، نه قسمت . دعوت است فقط . پس اجازه بدهید .. مغرور شوم به خاطر این دعوت ! بگذارید فخرفروشی کنم ، به همه بگویم همسایه شما می شوم .. که بیشتر صدایتان میکنم .. بیشتر می آیم در جمع دلدادگانتان، می نشینم گوشه ای...
-
ادامه زندگی ..!
یکشنبه 18 تیرماه سال 1391 09:07
ایست گاه بدی نبود "کنکور" ! هر چند من با وجود خلق و خو هایی مثل شمرده شمرده حرف زدن و لقمه لقمه غذا خوردن ، کلا برای عبور از چنین توقف هایی عجولم ... مخصوصا وقتی کلی آدم دیگر مثل تو در ایستگاه باشند و متقاضی بلیت همان قطار، و واگن ها کفاف همه را ندهند ؛ و به ضرب و زور بخواهی در اولویت ها قرار بگیری که سوار...
-
چشمان عاریتی
سهشنبه 23 اسفندماه سال 1390 14:03
از اولین باری که از نیمکت ردیف اول کلاس، به پشت میز ردیف دوم نقل مکان کردم، دانستم که چشمانم را گم کرده ام .. چشمانی که تو را می دید در هر کجا که بودی، و فاصله ها را تا رسیدن به تو می پیمود و این پیمایش به درد نمی آوردشان. چشمانی که گمم نمی کردند هرگز ، با تمام کوچکی ام، هر لحظه می دیدم کجای زندگیم و با تو چند قدم...
-
از این شتاب تلخ ...
یکشنبه 30 بهمنماه سال 1390 00:06
دلم می خواست بر می گشتیم به روزگاری که می توانستم برای عزیزم نامه بنویسم و انتظار بکشم برای جوابش! یا حتی خدا خدا کنم که برسد به دستش نامه ام. هر بار که پستچی برایم نامه می آورد، مشتاقانه روی کاغذ ها دنبال نامش می گشتم و پیدایش که می کردم همان دم در تا آخر می خواندمش و شب قبل از خواب دوباره می خواندم، و فردا دوباره....
-
دست فروش
دوشنبه 3 بهمنماه سال 1390 18:33
اکثر مسافران پیاده شدند و چند نفری پراکنده و دور از هم، روی صندلی های آبی واگن بانوان، خسته و مچاله، جا مانده اند ... به من نزدیک می شود که دور از دیگران تکیه داده ام به دیوار شیشه ای کنارم و به دست ها و کفش ها نگاه می کنم و نمی فهمم چرا برای فرار از سرما دست کم، به هم نزدیک نمی شوند و نگاهشان را حتی می دزدند از هم....
-
با قصه هایم
شنبه 17 دیماه سال 1390 00:16
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA صبح پکر و بی حال جمعه ؛ چند دقیقه ای متفکرانه ایستاده بودم جلوی قفسه کوچک کتاب ها و به یاد نمی آوردم که برای برداشتن کدام کتاب اینجا هستم ! همان طور که کتاب ها را نگاه می کردم ، در ذهنم ورقشان می زدم . این ها بهترین دوستان من هستند ، در هر شرایطی می توانند حالم را بهتر...
-
زخمای بزرگونه
جمعه 9 دیماه سال 1390 23:51
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA کوچیکتر که بودم ، اگه موقع بازی و بدو بدو زمین می خوردم ، با چشمای پر از اشک می نشستم رو زمین و دست و پاهام رو واسه پیدا کردن زخمای احتمالی وارسی می کردم تا اگه خطی و خراشی دیدم ، زود ببرم به بابا نشون بدم ... بابا روی زانو کنارم می نشست و تو چشمام نگاه می کرد ، می گفت چه...
-
صبح خاموش !
سهشنبه 29 آذرماه سال 1390 21:01
صبح می شود ساعتی دیگر ، و چون هر روز ، من خاموشم ، ماه خاموش است ، شهر خاموش است ، مردمان خاموشند ، درختان خاموشند و آسمان ؛ خورشید طلوع می کند ساعتی دیگر ... اما ، اینجا کسی روشن نمی شود ...
-
ترسیدیم ؟
چهارشنبه 29 تیرماه سال 1390 15:27
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA از شکست ترسیدیم، پس باختیم! زندگی را باختیم، تمام اکنون را و آینده را. از تنهایی ترسیدیم، پس مهربان شدیم و لبخند زدیم و آدم ها، فریب صداقت دروغینمان را خوردند و تنهایی ما را پر کردند ، و باز تنهای تنها ماندیم و باختیم، تمام آدمیتمان را . از آدم ها تر سیدیم و از دلدادگی ،...
-
به یاد باران
سهشنبه 21 تیرماه سال 1390 01:48
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA به نام تو صدای پای باران را که می شنوم، بی درنگ خود را به پشت بام می رسانم، تا سلامت را پاسخ گویم... سعی می کنم پشت هجوم باران ها، چهره ات را ببینم ، نمی شود، چشمانم را می بندم، حتما این گونه خواهد شد ! هر باران که چشمان و لبان و گونه هایم را تر می کند، آتش دلتنگی فروکش می...
-
برگ اول : انشا نوشتن من !
دوشنبه 30 خردادماه سال 1390 02:13
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 بسم الله الرحمن الرحیم پس از سال ها ! تصمیم گرفتم دوباره قلم در دست بگیرم ! و انشا بنویسم ! این تصمیم دلایل مختلفی داشت و شاید باید زودتر از این ها هم به این موضوع می رسیدم . این روز ها که آدم ها نمی توانند یکدیگر را عمیق ببینند و درست بشناسند ،...