توی این روزهای آشفتگی آدم ها ...
بعد از مدتی به هم ریختگی برنامه ها و بیکاری ها و بی حوصلگی ها و دلتنگی ها.. و خرابکاری ها و بداخلاقی ها و اوقات تلخی های آدم بزرگهای اطرافت ؛
از قشنگترین و هیجان انگیزترین اتفاقاتی که ممکن است بیفتد دور و برت ، و حالت را حسابی زیر و رو کند ، تولد یک زندگی ست ، در همین نزدیکی ، همین آپارتمان شماره 3 .
شیفته تماشای این آدم کوچولو هستم . یک معصومیت شیرین .. پیچیده لای کلی لباس و پتو ! با چشمان پف کرده و مژه های بلند، انگشتان ظریف و ناخن های کشیده .. و پوستی وحشتناک لطیف.. که قلبش مثل گنجشک می تپد.. تند و تند ... و همه را با اخم برانداز می کند.. که قربان صدقه اش می روند !
پدرش از شادی می خواهد تمام شهر را شیرینی بدهد.. و مادر با دیدنش تمام دردها را فراموش می کند ...
همیشه مسئله دارم با یک نوزاد ... یک پدیده دشوار ، یک معجزه . ذهنم نمی تواند حلش کند . بفهمدش . چرا و چگونه اش را . تولد یک انسان ، یک زندگی دیگر ، همیشه جدید است برایم و به همان اندازه بار اول عجیب و باورنکردنی !
از اینکه دعوتم کرده اید به همسایگی، عجیب خوشحالم..
استادی می گفت ... به دیدار شما آمدن ، نه سعادت است ، نه مصلحت ، نه قسمت . دعوت است فقط .
پس اجازه بدهید .. مغرور شوم به خاطر این دعوت ! بگذارید فخرفروشی کنم ، به همه بگویم همسایه شما می شوم .. که بیشتر صدایتان میکنم .. بیشتر می آیم در جمع دلدادگانتان، می نشینم گوشه ای و گوش می سپارم به شما .. که راهنمای دلم می شوید .. و شما برای این نزدیکی دعوتم کرده اید ... نه؛ فکر نمی کنم قسمت ، یا مصلحتم بوده باشد .. شما که تنهایم نمی گذارید در شهر غریب ...ای ضامن آهو ...
و شما می دانید ... ترک این خانه و شهر خودم ، هجرت نیست برای من ، پایان هجرت است ...
آقای عشق ! آقای خوبی ها ...
تا این دوری تمام شود.. هر شب چشمانم تر است از شوق و خدا را شکر می کنم ، برای هر شب کمتر شدن این فاصله و زنده بودنم هنوز ؛ به قدر لطفی که به من داشته .. که وصفی و اندازه ای برایش ندارم ...
آقای دل های تنها و غریب ، میلادتان مبارک .