ف.قاف.

از اینجا شروع شد الف.با ی ما ...

ف.قاف.

از اینجا شروع شد الف.با ی ما ...

با قصه هایم


صبح پکر و بی حال جمعه ؛ چند دقیقه ای متفکرانه ایستاده بودم جلوی قفسه کوچک کتاب ها و به یاد نمی آوردم که برای برداشتن کدام کتاب اینجا هستم ! همان طور که کتاب ها را نگاه می کردم ، در ذهنم ورقشان می زدم . این ها بهترین دوستان من هستند ،  در هر شرایطی می توانند حالم را بهتر کنند و این را ثابت کرده اند ..

این یکی ... چه شب هایی را با او زندگی کرده ام ... آن سال که زمستانش خیلی سرد بود و رنگ به رخ شهرمان نمانده بود ، روی برف های پشت بام راه می رفتم و از صدای برف هایی که در دل هم هل می دادمشان ذوق می کردم ! یک دستم کتاب و یک دست فنجان چای ، که می گرفتمش نزدیک صورتم تا دماغم یخ نکند ! انگار می کنم در شهر قصه قدم می زدم . با مردمش همراه می شدم ، تمام سعیم این بود که به افکارشان فکر کنم و درکشان کنم و لذتی بالاتر از این برایم وجود نداشت ... مادر پی در پی صدایم می زد ، "بیا پایین ، سرما می خوری دختر ... ، بیا ببین کی اومده ... "، منتظر بودم ... پله ها را با شادی پایین می دویدم ، و در آشپزخانه پیدایش می کردم ، " مامان ! هیشکی نیومده ! "

همین طور که سرگرم کارش بود ، " خوب مادر بشین پهلوی بخاری ، کتابتم بخون ... "

فنجان چای را دوباره داغش می کردم و راه می افتادم و او با صدای بلندتر که " پس اون شال گردنو بپیچ دور گردنت حداقل ... " من دوباره به پشت بام رسیده بودم ، و دیگر هر چه صدا می زد که تو آمده ای ، پایین نمی آمدم ...

یا تابستان آن سال که برق می رفت و خانه هایمان تاریکتر می شد ، من که ساعتی پیش از غروب در ایوان کوچکمان کنار گلدان های شمعدانی و حسن یوسف بساط پهن کرده بودم به مدد مهتاب و نور شمع کتابم را با ولع همراه با ترس از احتمال خیلی ضعیف عبور سوسکی از آن حوالی تا آخرین صفحه می خواندم و می دویدم سمت اتاقم و تحت هیچ شرایطی حاضر نبودم در آن تاریکی دوباره پا به ایوان بگذارم!

کاش هیچوقت فکر نمی کردم بزرگتر شده ام و احتمالا لازم است اعتقاد پیدا کنم به یک سری مزخرفات از این دست که چون کارهای مهمتر از کتاب خواندن هم هست، نباید اینقدر برایش وقت گذاشت و اینکه داشتن لحظاتی به این شیرینی و دلچسبی از راههای دیگری هم ممکن است و یا مثلا این که آدم ها هم ممکن است بتوانند دوستانی به خوبی کتاب ها باشند و به سادگی می توان جایگزینشان کرد.


زخمای بزرگونه


کوچیکتر که بودم ، اگه موقع بازی و بدو بدو زمین می خوردم ، با چشمای پر از اشک می نشستم رو زمین و دست و پاهام رو واسه پیدا کردن زخمای احتمالی وارسی می کردم تا اگه خطی و خراشی دیدم ، زود ببرم به بابا نشون بدم ...

بابا روی زانو کنارم می نشست و تو چشمام نگاه می کرد ، می گفت چه بزرگ شدی دخترم !  توی آینه نشونم می داد ؛ می گفت خودت ببین بزرگ شدی بابایی ! اشکامو پاک می کرد و تو آینه بهم لبخند می زد . تحسین رو تو چشمای آرومش می دیدم، و باور می کردم تصویرم بزرگتر از همیشه ست ...  و هر بار که بزرگتر می شدم ، به همین مناسبت بابا ، "یه حرف بزرگونه" یادم میداد ...

یادمه اون روز گفت : بابایی اگه یه وقت زمین خوردی و بابا پیشت نبود و هیشکی نبود ، یادت نره که خدا اونجاست بابایی ، دستشو بگیر و بلند شو ، خودت نشونش بده که بزرگ شدی ، ازش خواهش کن یه حرف بزرگونه یادت بده  ...

ته دلم خالی شد . محکم بغلش کردم و صورتمو به صورت تیغ تیغیش چسبوندم و چشمامو بستم ... کجا می خوای بری بابایی؟ ... هیچ جا عزیزم ، همین جا پیشتم دختر گلم ، گفتم "اگه" نبودم ... نه ! خودتم باش ، باشه میذارم خدام کمکم کنه ، ولی خودتم باش ، باشه ؟ ... هستم بابایی ، همیشه پیشتم ...

مطمئن که شدم ، با خنده خودمو از تو بغلش بیرون کشیدم و لپشو بوسیدم و رفتم تو دنیای بازیها ...