ف.قاف.

از اینجا شروع شد الف.با ی ما ...

ف.قاف.

از اینجا شروع شد الف.با ی ما ...

از این شتاب تلخ ...


دلم می خواست بر می گشتیم به روزگاری که می توانستم برای عزیزم نامه بنویسم و انتظار بکشم برای جوابش! یا حتی خدا خدا کنم که برسد به دستش نامه ام.

هر بار که پستچی برایم نامه می آورد، مشتاقانه روی کاغذ ها دنبال نامش می گشتم و پیدایش که می کردم همان دم در تا آخر می خواندمش و شب قبل از خواب دوباره می خواندم، و فردا دوباره. 

دلم لک زده برای موهبت هایی که باید کلی حوصله خرج کنی و دندان سر جگر بگذاری تا نصیبت شوند.

برای حرف هایی که تنها یک بار، در نهایت تلاش نویسنده برای خوش خطی اش ، برای تو نوشته می شود و هیچ نسخه دیگری هم ندارد، و با احتیاط و رعایت تمام آداب و تجلی محبت در تک تک کلمات نگاشته می شود، چون ممکنست جبرانش ساده نباشد شکستن دل عزیزی. لک زده دلم برای حرف هایی که آنقدر فکر شده باشند وآنقدر صادقانه آمده باشند روی کاغذ، که بشود هزار بار خواندشان و سیر نشد.

روزگاری که فرصت ها برای گفتن آنقدر کم بود که حرف های ارزشمند داشتیم برای هم و آن قدر صبر می کردیم برای آن لحظه که یاد می گرفتیم بیهوده خرجش نکنیم و در عوض تمام مدت دوری را، نگاه می کردیم، می شنیدیم، فکر می کردیم، کلمات را سبک و سنگین می کردیم و جمله ها را پس و پیش.

روزگاری که انتظار می کشدیم که باران ببارد و صبر می کردیم تا میوه ها روی شاخه های درخت برسند خودشان. و فقط مزه ی خودشان را بدهند!

مادر بزرگ می گفت:"عجله کار شیطونه" راست هم می گفت که "آخرالزمان شده"!

شیطان می تازد بر دنیا، و انسانیت را جا می گذاریم، زیادی سنگین است برای اینکه بتوانیم با این سرعت حملش کنیم.


دست فروش


اکثر مسافران پیاده شدند و چند نفری پراکنده و دور از هم، روی صندلی های آبی واگن بانوان، خسته و مچاله، جا مانده اند ...

به من نزدیک می شود که دور از دیگران تکیه داده ام به دیوار شیشه ای کنارم و به دست ها و کفش ها نگاه می کنم و نمی فهمم چرا برای فرار از سرما دست کم، به هم نزدیک نمی شوند و نگاهشان را حتی می دزدند از هم.

تنها صدای اوست که به گوش می رسد و ناله ی قطار که می پیچد در تونل. "خانوما کسی نخواست؟ "  مقابل من ایستاده، نگاهم برای توضیح بیشتر ترغیبش می کند، "پشیمون نمی شی، این ریمل رو جز من هیشکی نمیاره. به این قیمتم جایی پیدا نمی کنی، مکس فاکتورم دارم، اما این بهتره. خورده مژه داره، اصلا هم نمیریزه..."

فرچه را می پیچاند و بیرون می کشد، تا حرف هایش را ثابت کند،.. در چشمان و دستانش لرزشی نامحسوس است ، و شاید خیالاتی که از دلش می گذرد ، لبهایش را تند و تند خشک می کند .. انگار بی آنکه به کلمات فکر کند به زبان می آوردشان.. تکرار مکررات .. به چشمانش نگاه می کنم، مرا نمی بیند انگار، بی وقفه در مورد محصول منحصر به فردش می گوید و منتظر واکنش من نمی ماند. .. می گویم:"به مژه هام ریمل نمی زنم." تا خودش را خسته نکند، یا شاید مرا هم ببیند و بشنود. باز بی توجه ادامه می دهد، اما ناگهان انگار به یاد آورده باشد، "چرا ؟ آرایشتو تکمیل می کنه" کارشناسانه به چشمانم نگاه می کند، :"اتفاقا چون مژه هات بوره، برا تو واجبه، کلی چهره تو تغییر میده..." واجب!؟ حرفش را قطع می کنم "دوس ندارم سنگین بشن مژه هام"، "سنگین نمیشه اصلا! اینو خودم تضمین می کنم، الان آرایشی هم نیس تو این واگن که دارم بهت می گم، از جنسای اینا نیس . تلفنمم میدم داشته باش ، اگه بردی و راضی نبودی تماس بگیر باهام، اینا رو برا خودم میارن فقط، دختر خودمم از همین استفاده می کنه، رو چش خودمم هس ، می خوای .. بذار امتحانش کنم برات ببینی .." دستش را نزدیک صورتم می آورد، چهره اش نشان نمی دهد دخترش آنقدری سن داشته باشد که ریمل بزند، با لبخندی ممتنع نگاهش می کنم. عقب می رود. خسته می شود. در سکوت روی صندلی مقابلم می نشیند. وسایلش را ولو می کند روی صندلی کنار دستش . بی تفاوت نگاهی به مسافران می اندازد تا آن سر واگن. لبهایش را می جود و انگشتان دستش را می شکند.. تلفنش را از جیبش بیرون می کشد، کمی با تردید خیره می شود به صفحه نورانی گوشی و بالاخره به سمت گوش می برد. بغض می کند پس از لحظات طولانی سکوت، و آرام می شکندش .

نگاه مسافران یک دفعه به سویش برمی گردد، سرش را به کیف دستی روی زانوهایش نزدیک می کند و آهسته به سختی می گوید:"پس کجاست؟ من از تو می خوامش لعنتی! دهنتو ببند! تو با من مشکل داشتی، با خودم حلش کن ... چیکار کنم بی انصاف!؟ از کجا بیارم ؟... " صدایش ضعیفتر می شود و من که مقابلش نشسته ام به زحمت همین کلمات آخر را هم می شنوم.

همه مسافران بی هیچ تاسف و تاثری فقط نگاهش می کنند. برای ارضای کنجکاوی شاید.

در ایستگاه ماموری نیست. پیاده می شود. با پاهایی بی رمق خود را از پله ها بالا می کشد، و من به دنبالش. این ایستگاه پله برقی ندارد. از پشت سر خمیده تر به نظر می رسد،.. دوست دارم جرات پیدا کنم و با گامهای بلند تر خودم را به او برسانم، همپایش شوم، سکوتش را بشکنم ... نمیدانم از چه حرف می زد ، نکند فرزند دلبندش ؟!... دخترش ...