ف.قاف.

از اینجا شروع شد الف.با ی ما ...

ف.قاف.

از اینجا شروع شد الف.با ی ما ...

این هفته ام ، پر از حس معجزه !

گاهی معجزه ها هجوم می آورند به لحظه ها و قصه های تو ...

هر قدم ، هر درخت ، هر نفس ، هر آشنا یا غریبه ، هر اتفاق عادی عادی ... برایت شبیه معجزه می شود ..


اواسط هفته ای که گذشت در میان جمعی از دوستان بودم و برگه ای بدستم رسید : "اگه می خوای اسمتو بنویس !" و نوشتم. نه اینکه دلم نخواسته باشد ! اما واقعا آنچه را که دلم می خواست نمی فهمیدم .

پیامک زمان و مکان مقرر به من نرسیده بود ... ولی نباید جا می ماندم انگار ؛ دقایقی گذشته از ساعت قرار دوستان ، مطلع شدم ، منتظرم ماندند و شاید بیست دقیقه تا اتوبوسشان دویدم ... و چیزی توی گوشم زمزمه می شد انگار ...

رسیدیم و نشستیم . همسرش -با چشمانی که همه دنیا در عمقشان در چین و چروک های اطرافشان پیدا بود- از روزهای سخت می گفت ، از زمین دار روستایی که به خاطر مسائل تقسیم اراضی ، رها کرد و به شهر آمد و شاگرد مغازه لبنیاتی شد و بعد سبزی فروشی. لبنیاتی آب توی شیر می ریخت و سبزی فروش سبزی ها را در آب می گذاشت که سنگین تر شوند. پس آنها را هم رها کرد و با بیل و کلنگی سر چهارراه رفت برای کارگری بنایی. و اینجا دیگر مطمئن بود که نانی که به خانه می آورد حلال است ... و کم کم خودش اوستا شد و معماری نامدار : اوستا عبدالحسین برونسی . و بار ها برای انقلاب زندانی شد و کتک خورد و بعد هم جنگ و قصه هایش . که گفتند در کتاب "خاکهای نرم کوشک" آمده به تفصیل .

خانواده تصور کرده بودند که فقط دانشجویان علوم قرآنی مهمانشان هستند ، چهل نفر . اما ما هشتاد نفر بودیم و خانه جمع و جور و نقلی .

برای خداحافظی که بلند شدیم ، همسرش گفت دیشب به خوابشان آمده و گفته "فردا مهمان زیاد داریم ... اما نترسید ، همه جا می شن!"

کسی سرزده نرفته بود، خودش دعوت کرده بود، عدد مهمان ها را می دانست، و حتی این را که کسانی شاید خبردار نشوند از حرکت و جا بمانند ... یقین دارم می دانست.

نظرات 2 + ارسال نظر
مامان سما شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:33 ب.ظ

سلام دخی!
من دقیقا نفهمیدم معجزه اش برای تو چی بود؟
ولی می دونم تجربه قشنگی بوده برات..
شاد باشی عزیزم

سلام ! :)
معجزه همه این اتفاق بود و همه روزای دیگه ی هفته . از عصایی حرف نمی زنم که اژدها می شه .. از زندگی می گم .. از لونه مورچه ها که همیشه خاکهای بیرون اومده سمت جنوب جمع می شه ، که باد شمالی دوباره نیاردشون تو لونه ! انقدر دقیق که از رو لونه شون می شه جهت یابی کرد !
برای ما دیگه عادی شدن معجزه ها ... اما گاهی خودشونو نشون می دن به آدم .. مثل هفته پیش من که پر از تجلی اونا شده بود .
آره خیلی جالب بود جات خالی بود .
ممنون . توام همینطور مامی :)

نعیمه ذریعه یکشنبه 13 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 01:14 ب.ظ http://abrobaa.blogsky.com

به حرمت همین آدم هاست که زمین نفس میکشه و بی چشم داشتی نفس هاشو باهامون تقسیم میکنه!
یاد دایی رصا افتادم!
جای منم خالی.
زنده باشی و موفق.

آخ آخ دلم واسه دایی رضا یه ذره شده نعیمه تازگیا هی یادش می کنم .. کاش بشه دوباره بریم پیشش!
چه خوب گفتی .. آره به حرمت همیناست ..
جات خالی بود واقعا .. :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد