ف.قاف.

از اینجا شروع شد الف.با ی ما ...

ف.قاف.

از اینجا شروع شد الف.با ی ما ...

به یاد باران


به نام تو


صدای پای باران را که می شنوم، بی درنگ خود را به پشت بام می رسانم، تا سلامت را پاسخ گویم...

سعی می کنم پشت هجوم باران ها، چهره ات را ببینم ، نمی شود، چشمانم را می بندم، حتما این گونه خواهد شد ! هر باران که چشمان و لبان و گونه هایم را تر می کند، آتش دلتنگی فروکش می کند در جانم... و صدای نجوایشان می رسد به گوشم، هر نفر باران، که مهمان صورت و دستانم می شود، قاصد پیامی ست از تو، سراپا گوش شده ام ، مدتها تشنه ی شنیدنت بوده ام ... چقدر حرف نگفته داریم... کاش تمام شب را بباری تا سحر، و آنگاه من با تو خواهم گفت عاشقانه، تمام آنچه را که می دانی ..

پیامبران کوچکت، هر آنچه فرموده بودی، به تمامی بر جانم ریختند ... که دلتنگم بوده ای، تمام این شبهای تنهایی را، چشم از من برنداشته ای، آن روز که خسته بودم از رفتن، توان پاهای درمانده ام شده ای ، شکوفه های گیلاس را، به خاطر من سر دیوار باغ کاشته ای، و هر صبح پیش از هر کسی تو به من سلام می کردی، اما من، بی قیل و قال باران ها، سلامت را نمی شنیدم انگار ...  

گفتند که دردِ دلِ مادر را چاره ای اندیشیده ای، و میدانی رویاهای همه ی کودکان شهر را ، خوابهایی برایشان دیده ای ... و این که شب هاغُرغُر جیرجیرک ها را می شنوی و لحظه ای از یاد نبردیشان ، و فردا حقیقت روشن خواهد بود حتی برای آن ماهی که صید می شود، که در حال تسبیح تو تسلیم خواهد شد...

پیامبرانت برایم آرامش ارمغان آوردند،  خیالم راحت و دلم قرص شده، نمیدانم همه سلام تو را و پیام باران ها را، هر بار که برای دوباره زنده کردن زمینیان اعزامشان می کنی، می شنوند یا نه ؟! ما این روزها هم صحبت خوبی برای یکدیگر نیستیم، زمین خسته کننده شده، تو با ما سخن بگو، سخنی از جنس آسمان، پیام آوری به ما هدیه کن که حرفهایش بوی تو را بدهد و دلمان را قرص کند.

 

به نام تو ... دلم به نام تو  و هر لحظه ام ...


برگ اول : انشا نوشتن من !

بسم الله الرحمن الرحیم


پس از سال ها ! تصمیم گرفتم دوباره قلم در دست بگیرم ! و انشا بنویسم ! این تصمیم دلایل مختلفی داشت و شاید باید زودتر از این ها هم به این موضوع می رسیدم .

این روز ها که آدم ها نمی توانند یکدیگر را عمیق ببینند و درست بشناسند ، و همه وقت کم می آورند برای درکِ هم ، و شاید اغلب تلاش هایشان نتیجه هم نمی دهد ، همه ترجیح می دهند با خواندن نوشته های دیگری ، تظاهر به شناختش کنند ، و چه بهتر هم ؛ که از روی نوشته ، قضاوت نیز ساده تر می شود ، و برای حکمی که برای هر انسانی در ذهنت صادر می کنی ، مدرک هم داری !

همین قضیه و اینکه امروز، هرچند برقراری ارتباط و ادراک متقابل هم سایه و هم خانه ات حتی ، برایت سخت دشوار است ، ناچار می شوی با انسانی فرسنگ ها دورتر از خود که چیزی از ادبیات ذهنی و کلامی اش نمی دانی ، ارتباط برقرار کنی ، و حرفهایت را به او بفهمانی و خوب ، راهی جز مشقِ نوشتن نمی ماند تا زمانی که  بتوانی همانگونه که هستی و می خواهی ، خود را به آدم ها بشناسانی ، با خطوطی که خالقشان ذهن و دستان توست .

از طرفی دقیق و ظریف نوشتن برای زمانی که حرفی برای گفتن داری و گوشی برای شنیدن نیست ، حسابی به کار می آید ! می توانی حرفهایت را در حافظه ی برگ کاغذی ماندگار کنی و به زمان و مکان دیگری بسپاریشان ، به امید روزی که مخاطب خیالی ات ، با خواندنش مقصود تو را در یابد ، و هر آنچه در سینه ی نویسنده ی این خطوط بوده همچون او و یا حتی بهتر از خودش بفهمد ، و به نظرم همین دلخوشی می ارزد به اینکه دست به قلم ببری و کمی با کلمات کلنجار بروی !

پس من هم شروع کردم ، و چشم امیدم به شماست ! بعد از او که سوگند خورد به قلم و نوشته ها ... .